✿ Our Little Princess ✿

روزای خوب

سلام عسلم ..اردیبهشت ماه خوبی برام بـود و تفریباً اون حال بهم خوردنا و بی حالی ها دارن جای خودشون رو به روزای خوبـ میدن   از جلوی هر مغازه ای رد میشم چشمم دنبال یه چیزی میگرده براتـ بخرم ، مامانم هر روز میگه بریم خرید 30 اردیبهشت رفتیم با زن عمو فهمیـه و من ویزیتـ شدم و خانوم دکتر فقط صدای قلبت رو گذاشت گوش کنم نی نی زن عمو فهمیه هم یه پســـر گوگولـی بود و از الان یه پســر عموی ناز مثـ خودت داری     خدا رو شکــر حالم خیلی بهتــره ولی باز خیلی تمایل به خوردن ندارم ، حرکاتت بیشتـر شده و دلم ضعف میره هر بار احساست میکنم ، 56 کیلو شـدم     همین که وزن کم نکردم خیلی جای شکـرش باقیه دوستت ...
30 ارديبهشت 1394

ذوق زدگی

سلام قند عسلم  از اینکه میتونم برم سر اجاق و یه لقمه غذا درست کنم خیلی خوشحالم من نمیدونستم انتخاب اسم اینقدر سخته !! هر اسمی انتخاب میکنم یا خودم اینقدر بهش فکر میکنم تا ازش یه چیز دیگه در بیارم یا دور و بری هام یه ایرادی براش در میارن ملاک انتخاب اسممون ، یه اسم ســاده و کوتاه و با معنی خوبه که توی ترکی هم به راحتی تلفظ شه .. فعلا اینـا مد نظرمونه :  رهــا ، باران ، رزا ، هلن ، سلنــا ...   البته بهتره بگم مد نظره بابایی .. چون من اسم هایی دیگه هم انتخاب میکنم بابایی موافقتـ نمیکنه   مثلا اسم بنیــتا رو خیلی دوست دارم ولی حسین میگه نه ، گفتنش زور میبره !!! بعد اینکه ما خیلی ذوق دا...
14 ارديبهشت 1394

تولد بابام

دیشبــ تولد بابای مهــربونم بــود و بابام 57 ساله شــد خدا سایه هیچ پــدری رو از سر بچـه هاش کم نکنه هــر کادویی براش بدم و هرچقدر دستش رو ببوسم بــازم کمه انشاالله تــا عمر دارم خودم شمع های کیکـ تولد باباجونم رو روشن کنم ... تــوی این روزای سختــ هیچی برام کم نذاشتــی دستتــ رو میبوسم و تولدتــ رو تبریکــ میگـم انشالله  سایه اتـ همیشه رو سر خانوادمون      کیک تولد بابام      ...
9 ارديبهشت 1394

اولین خرید

   چهارشنبـﮧ 94.2.2 خونه مامان بودم و قرار بــود برای عروسمون بـﮧ مناسبتــ لیله الرغائب انگشتــر و لباس و حــلوا ببــریم بابا و مامان و من رفتیـم و خرید ها رو کــردیـم ، از جـلوی یـﮧ سیسمونی فروشــی رد میـشدیم کـﮧ کــلی ذوق کــردیم و من یـﮧ ســرهمـی خوشگل دیدم و مامان اصرار کــرد کـﮧ بخــریمـش اینجوری شـد کـﮧ اولین خــرید سیسمـونیت انجـام شد قیمت ( 60.000T  )     شنــبـﮧ 94.2.5 بیــرون بــودم ، یـﮧ مـــاگـ برای فهیمـﮧ ( جاریم ) و یـﮧ مـاگــ برای دوستمـ آیدا کـﮧ دوشنبـﮧ مهمونش بــودم خریدم .. چـون خودم خیلی بـﮧ ماگــ علاقه دارم فکــر میکنم خیلی کادوی قشنگیـﮧ   ، فقطـ نمید...
8 ارديبهشت 1394

و تو یه پرنسسی

برای دوشنبه 24 فروردین 94 وقت ویزیت داشتم و قرار بود جنسیت هم معلوم شه .. با کلی هیجان پا شدم رفتم ولی منشی دکتر گفتن باید برگردید ، دکتر عمل داره و باید بره خیلی ناراحت شدم ولی چاره ای نداشتم همه منتظر خبر از طرف من بودن ولی بهشون گفتم که نشد .. بله برون عمو احمد هم بود و خیلی بهمون خوش گذشت .. 31 فروردین 94 وقت دوباره گرفته بودم .. دقیقاً یه هفته بعد از تاریخ قبلی و خدا میدونه چه هیجانی داشتم زن عمو فهمیه هم امروز از دکتر من وقت داشت و رفتیم داخل .. ولی شما پاهای کوچولو تو جمع کرده بودی و نذاشتی خانم دکتر ببینه ، هرکاری هم کردیم پاهاتو باز نکردی   دکتر بهم گفت برو چیزای شیرین بخور و عصری برو سونو گرافی.. ...
31 فروردين 1394

روزای فروردین

فروردین ماه روزای اوج تهوع و بیحالی و بی میلی من بود .. از اینکه نمیتونستم چیزی بخورم نمیتونستم کاری کنم و همش از بابایی خجالت میکشیدم که توی خونه اینقدر کار میکنه .. همش خدا خدا میکردم زود خوب شم و پاشم به کارای خونه برسم خدا رو شکـر با گذر روزا حال منم بهتر میشد .. زمزمه های ازدواج عمو احمـد شروع شده بود و 14 فروردین که خونه مامان بزرگ بودیم رفتن خواستگاری 15 فروردین بارون و تگرگ وحشتناکی نصفه شب شروع شد و منم خیلی ترسیدم .. نشسته بودم و دستم رو شیکمم بود تا تو هم نترسی یکشنبه 23 فروردین 94 وقت ویزیت داشتم از دکتر تیروئیدم و آزمایش جدیدم رو بردم و شکـر خدا خیلی خوب بود و دکترم ازم تشکر کرد که پیگیر قضیه کم کا...
23 فروردين 1394

نوروز 94

همه خرید هامو انجام داده بودم .. برای اولین بار دنبال مانتویی بودم که بدون دکمه باشه و با شال بپوشم .. خیلی هم خوش شانس بودم که وقتی رفتم مدبرتر دیدم یکی از دوستای دانشگاهم اونجاست و کلی برام مدل آورد ، منم یه مانتو سفید خوشگل انتخاب کردم که مناسب حال و روزم باشه .. خیلی هم دوست داشتم وسایلامو .. ولی تا دقیقه 90 نمیدونستم دیگه شلوارم تنم نمیاد .. عصر آخرین روز فروردین رفتیم و من یه شلوار حاملگی خریدم .. اینا همه نشانه هـای خوبی برام بـود صبحشم هم همراه بابایی رفتیم بیرون و سبزه و سمنو و کلی واسیل هفت سین خریدیم .. با اینکه فکرشم نمیکردم با اون حال و روزم هفت سین بچینم ، ولی با شوق و اشتیاق بابایی تونستیم زودی یه هفت سین بچینیم .. ...
1 فروردين 1394

غربالگری و آنومالی

با اینکه میدونم سالمی و یه هدیه زیبا از طرف خداوندی ولی استرس و نگرانی همیشه باهام بـود . نمیدونستم نی نی نازم دختــره یا پســر .. کلی مطلب در مورد آزمایش غربالگری و آنومالی خونده بودم ولی بازم دلم میخواست هر چه زودتر این آزمایش رو بدم . 93/12/23 سومین ویزیت رو رفتم پیش خانوم دکتر ، فشارم همچنان پایین بـود و یه کیلو وزنم کم شده بود   برای 26 اسفند روز سه شنبه آزمایش غربالگری رو نوشتن به همراه سونو آنومالی . قرص Calsicare هم به لیست قرص هام اضـافه شـد و قطره زنجبیل برای کاهش تهوع مـن . همین قطره فرشته نجات من به محدت محدود بـود ، وقتی با چایی میخوردم برای چند ساعت حالم بهتـر بــود . ولی فقط یکمـاه تاثیر داشتـ . ب...
26 اسفند 1393

جلسه دوم ویزیت دکتر

93/11/29 روز چهارشنبه برای جلسه دوم رفتم پیش دکترم ، جواب سونو رو دید و کنترل وزن و فشار خون هم انجام داد .. وزن اولیه بارداریم 51 بود ، که 53 کیلو شدم فشار خونم پایین بود 100/60 ، کارت بارداریمو هم گرفتم و خانوم دکتر یه سری دارو برای سلامتی هر دوتامون تجویز کـردن و ویزیت بعدی برای یه مــاه بعد بود . داروهام : Pregnancre روزی یک عدد / فولیک اسید 1 میلی روزی 1 عدد / امگا 3 روزی 1 عـدد اسفند مـاه هم رسید و بدو بدو های دم عیدی .. ویار و تهوع من هم شروع شـد ، دلم نمیخواست هیچ بویی بهم بخوره . هر بویی میشنیدم حالم بد میشد . نمیتونستم 3 قاشق غذا رو یه جا بخورم .هورمون های بارداری حسابی داشتن توی بدنم غوغــا میکردن ، ولی میدون...
29 بهمن 1393