✿ Our Little Princess ✿

نام احتمالی

نفس ِ مامان امــروز آدرس وبلاگ رو به دوستام دادم... کلی خاله داری که ازشون بی خبری راستی به احتمال زیـاد اسمتــ سلنــــا   Selena   باشه .. البته اگه ثبت احوال گیر نده اینم از تیکـر بارداری من توی نی نی سایتـــ   ...
6 خرداد 1394

اولین حس عجیب

امروز طبق توصیه خانوم دکتر ، رفتم بهداشت محله تا واکسن کــزاز بزنم یه خورده درد داشت واسه منی که ترسو ام   .. بعدشم رفتم پیش مامان جونم اینـــا مامان اصرار داشت که لحاف تشک دم دستی رو خودش درست کنه که پشم خالص باشه و کل تجهیزات رو هم آمـاده کرده بود با کمک زندایی و دختر خاله هام ، دو سرویس کامل لحاف تشک آماده کردیم خیلی هم گوگولی شدن حالا مهم ترین موضوع این پستـ .. این روزا خیلی شیطون شـدی شبـ موقع لالا یه لحظه به پشتـ خوابیدم و دستم رو شکمم بــود که یهــو دیدم زیر دستم بالا اومد اولین بار از زیر پوتم حرکتت رو دیدم و .. اولش ترسیدم و زود دستم و کشیدم... خیلی حس قشنگ و عجیبی بــود عاشقتم خدای مهربونم که م...
4 خرداد 1394

روزای خوب

سلام عسلم ..اردیبهشت ماه خوبی برام بـود و تفریباً اون حال بهم خوردنا و بی حالی ها دارن جای خودشون رو به روزای خوبـ میدن   از جلوی هر مغازه ای رد میشم چشمم دنبال یه چیزی میگرده براتـ بخرم ، مامانم هر روز میگه بریم خرید 30 اردیبهشت رفتیم با زن عمو فهمیـه و من ویزیتـ شدم و خانوم دکتر فقط صدای قلبت رو گذاشت گوش کنم نی نی زن عمو فهمیه هم یه پســـر گوگولـی بود و از الان یه پســر عموی ناز مثـ خودت داری     خدا رو شکــر حالم خیلی بهتــره ولی باز خیلی تمایل به خوردن ندارم ، حرکاتت بیشتـر شده و دلم ضعف میره هر بار احساست میکنم ، 56 کیلو شـدم     همین که وزن کم نکردم خیلی جای شکـرش باقیه دوستت ...
30 ارديبهشت 1394

ذوق زدگی

سلام قند عسلم  از اینکه میتونم برم سر اجاق و یه لقمه غذا درست کنم خیلی خوشحالم من نمیدونستم انتخاب اسم اینقدر سخته !! هر اسمی انتخاب میکنم یا خودم اینقدر بهش فکر میکنم تا ازش یه چیز دیگه در بیارم یا دور و بری هام یه ایرادی براش در میارن ملاک انتخاب اسممون ، یه اسم ســاده و کوتاه و با معنی خوبه که توی ترکی هم به راحتی تلفظ شه .. فعلا اینـا مد نظرمونه :  رهــا ، باران ، رزا ، هلن ، سلنــا ...   البته بهتره بگم مد نظره بابایی .. چون من اسم هایی دیگه هم انتخاب میکنم بابایی موافقتـ نمیکنه   مثلا اسم بنیــتا رو خیلی دوست دارم ولی حسین میگه نه ، گفتنش زور میبره !!! بعد اینکه ما خیلی ذوق دا...
14 ارديبهشت 1394

تولد بابام

دیشبــ تولد بابای مهــربونم بــود و بابام 57 ساله شــد خدا سایه هیچ پــدری رو از سر بچـه هاش کم نکنه هــر کادویی براش بدم و هرچقدر دستش رو ببوسم بــازم کمه انشاالله تــا عمر دارم خودم شمع های کیکـ تولد باباجونم رو روشن کنم ... تــوی این روزای سختــ هیچی برام کم نذاشتــی دستتــ رو میبوسم و تولدتــ رو تبریکــ میگـم انشالله  سایه اتـ همیشه رو سر خانوادمون      کیک تولد بابام      ...
9 ارديبهشت 1394

اولین خرید

   چهارشنبـﮧ 94.2.2 خونه مامان بودم و قرار بــود برای عروسمون بـﮧ مناسبتــ لیله الرغائب انگشتــر و لباس و حــلوا ببــریم بابا و مامان و من رفتیـم و خرید ها رو کــردیـم ، از جـلوی یـﮧ سیسمونی فروشــی رد میـشدیم کـﮧ کــلی ذوق کــردیم و من یـﮧ ســرهمـی خوشگل دیدم و مامان اصرار کــرد کـﮧ بخــریمـش اینجوری شـد کـﮧ اولین خــرید سیسمـونیت انجـام شد قیمت ( 60.000T  )     شنــبـﮧ 94.2.5 بیــرون بــودم ، یـﮧ مـــاگـ برای فهیمـﮧ ( جاریم ) و یـﮧ مـاگــ برای دوستمـ آیدا کـﮧ دوشنبـﮧ مهمونش بــودم خریدم .. چـون خودم خیلی بـﮧ ماگــ علاقه دارم فکــر میکنم خیلی کادوی قشنگیـﮧ   ، فقطـ نمید...
8 ارديبهشت 1394

و تو یه پرنسسی

برای دوشنبه 24 فروردین 94 وقت ویزیت داشتم و قرار بود جنسیت هم معلوم شه .. با کلی هیجان پا شدم رفتم ولی منشی دکتر گفتن باید برگردید ، دکتر عمل داره و باید بره خیلی ناراحت شدم ولی چاره ای نداشتم همه منتظر خبر از طرف من بودن ولی بهشون گفتم که نشد .. بله برون عمو احمد هم بود و خیلی بهمون خوش گذشت .. 31 فروردین 94 وقت دوباره گرفته بودم .. دقیقاً یه هفته بعد از تاریخ قبلی و خدا میدونه چه هیجانی داشتم زن عمو فهمیه هم امروز از دکتر من وقت داشت و رفتیم داخل .. ولی شما پاهای کوچولو تو جمع کرده بودی و نذاشتی خانم دکتر ببینه ، هرکاری هم کردیم پاهاتو باز نکردی   دکتر بهم گفت برو چیزای شیرین بخور و عصری برو سونو گرافی.. ...
31 فروردين 1394

روزای فروردین

فروردین ماه روزای اوج تهوع و بیحالی و بی میلی من بود .. از اینکه نمیتونستم چیزی بخورم نمیتونستم کاری کنم و همش از بابایی خجالت میکشیدم که توی خونه اینقدر کار میکنه .. همش خدا خدا میکردم زود خوب شم و پاشم به کارای خونه برسم خدا رو شکـر با گذر روزا حال منم بهتر میشد .. زمزمه های ازدواج عمو احمـد شروع شده بود و 14 فروردین که خونه مامان بزرگ بودیم رفتن خواستگاری 15 فروردین بارون و تگرگ وحشتناکی نصفه شب شروع شد و منم خیلی ترسیدم .. نشسته بودم و دستم رو شیکمم بود تا تو هم نترسی یکشنبه 23 فروردین 94 وقت ویزیت داشتم از دکتر تیروئیدم و آزمایش جدیدم رو بردم و شکـر خدا خیلی خوب بود و دکترم ازم تشکر کرد که پیگیر قضیه کم کا...
23 فروردين 1394